دور پنج سالگی تان بگردم… اینطور زانوهایتان را بغل کرده اید دق می کنم که… قربانتان شوم دلتنگ بیعت عاشقانه ام با شمایی که باید از جان عزیزتر باشید…
قربان قد و قامتتان شوم… با اینکه غصه دارید ولی ردای امامت به قامتتان چه قیامتی به پا می کند…
سیدنا! دست به زانو بگیرید و با ذکر نام جدتان بلند شوید که جهان منتظر شماست… که خیلی کار دارید…
الهی فدای بلند شدنتان شوم… می شود مرا از خودتان جدا نکنید؟
می شود حالا که این همه لطف در حقم کرده اید، از من کاری بخواهید تا برایتان انجام دهم؟
حالا که پدر بودنتان را پدرم برایم توضیح داده… حالا که حکایت مهربان تر از مادر بودنتان نقل زبان مادرهاست…
بیشتر بخوانید:
و اصلا حالا که خودتان طعم تلخ یتیمی را چشیده اید… شما را به خدا، خودتان دستم را بگیرید…
حضرت صاحب، نهال امامت با برق چشمان شما قد می کشد… و من سال هاست قامتتان را در خیالم به تصویر می کشم…
آیا می شود نزدیک باشد روزی که هیبت حیدریتان هوش از سرم ببرد؟؟؟
« أ لیس الصبح بقریب؟ » (۱)
شب انتظارتان دارد سخت می گذرد حضرت پدر…
ابرهای غیبت نه از آن ابرهایی هستند که ببارند و سیراب کنند و بروند تا روی ماهِ خورشید را ببینیم… نه…
ابرهای غیبت همان ابرهایی هستند که هم با سایه های سیاه و سهمگینشان و هم با صداهای وحشتناکشان دل مردم دور از صاحب را می لرزانند…
مرا از خودم بیرون بکشید و به بهشت آغوشتان برسانید که در این دنیا هوایی برای نفس کشیدن نیست یا معز المؤمنین…
به قلم «معراج»
پی نوشت:
- سوره هود، آیه ۷۷- آیا صبح نزدیک نیست؟
برای مطالعه بیشتر:
ثبت دیدگاه