(زبانحال بانویی از کاروان کربلا)
میدَوم، با تمام توان…
نیرویم را جزم کرده ام، به کجا؟؟
نمی دانم…
اما شنیده ام، خود دیده ام و با تمام وجود باور کرده ام که فرمان عشق، فرمان رحمت است.
با اینکه روبرویم تار است… با اینکه دندانهای تیزِ گرگ ها را میبینم… با اینکه شعلهها در تاریکیِ شب، بیشتر طعمه طلب می کنند…
اما باز از عمق جان ایمان دارم که او مرا بیشتر از خودم، دوست میدارد که وقتی ندا آمد: فرار کنید، حتی لحظه ای درنگ نکردم تا عالَم بداند اینجا عقل هم به زانوی ادب نشسته و انتظار فرمان را می کشد…
خدا می داند لحظه ای هم خودم را تنها ندیدم، که نور ولایت در وجودم راه را برایم هموار می کرد…
این حالت آنقدر برایم ارزشمند است که زبان شکرم باز نمی ایستد…
خدا را شکر نیستم از کسانی که «هل من ناصرِ» امام علیه السلام را شنیدند و خاموش شدند.
خدا را سپاس من هم در این درد سهمی دارم، حتی اگر به اندازه ی نقطه ای باشد…
«رئیسی»
ثبت دیدگاه