نمی دانم چندمین بار بود که تو را از زیر قرآن رد کردم، نمی دانم چندمین بار بود که پشت سرت آب ریختم تا زودتر بازگردی و چندمین بار بود که جانم را بدرقه کردم.
اما مسافر من …
یک چیز را خوب می دانم. آن دفعه با همیشه فرق داشت. این را از نگاه آخرت فهمیدم و از عطر سیبی که پیچیده بود.
دلم می خواست زمان متوقف شود تا یک دل سیر نگاهت کنم، یک دل سیر ببویمت و ببوسمت.
اما چقدر زود بند پوتین هایت را بستی، ساکت را بر دوش انداختی و با لبخند همیشگی ات گفتی که وقت رفتن است.
هیچ گاه، هیچ کس نخواهد فهمید در آن لحظه بر قلب من چه گذشت؛ درست مثل لحظه ای که پیکر تو، چهارمین پسرم، را برایم آوردند.
ایستادم، محکم.
و فریاد زدم فدای سر امام، فدای سر ولایت…
و نوایی در قلبم طنین انداز شد: ” فدای سر حسین”
دوستی می گفت: چقدر شبیه شدی به بانویی که چهار شیر نر پرورید و فدای امامش کرد. بانویی که کنیز کودکان فاطمه شد و برای حسینِ فاطمه غلام تربیت کرد.
بیشتر بخوانید:
همان بانو که گفت عباسم،عبداللهم، عثمانم، جعفرم، همه هستی ام فدای سر حسین… .
بانو… تو ادب،وفاداری و ولایت مداری را به ما آموختی.
و چه نیکو آموزگاری… .
من هم یک مادرم. مادری که به شما اقتدا نموده و فرزندانش را در راه حسین علیه السلام هدیه کرده(است).
و حال با تو هم نوا می شود که : دیگر مرا ام البنین نخوانید
زیرا که من دیگر پسر ندارم
به قلم: هرگز
پی نوشت:
حضرت آیتالله خامنهای: «مادرى که جوان خودش را، عزیز خودش را، دستهى گل خودش را هجده سال، بیست سال -کمتر، بیشتر- پرورش داده، با آن محبت مادرانه او را به ثمر رسانده، حالا او را به طرف میدان جنگ میفرستد، که معلوم نیست حتّى جسد او هم برخواهد گشت یا نه. این کجا، رفتن خود این جوان کجا؟ این جوان، با شور و هیجان جوانى، همراه با ایمان و روحیهى انقلابیگرى، حرکت میکند و میرود. کار این مادر، از کار آن جوان اگر بزرگتر نباشد، کوچکتر نیست. بعد هم که جسد او را برمیگردانند، افتخار میکند که بچهى من شهید شده. اینها چیز کمى است؟ این، حرکت زنانه، حرکت زینبگون در انقلاب ما بود.» ۱۳۸۹/۰۲/۰۱
ثبت دیدگاه